۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۹:۲۷ صبح
زمزمه کرد:«نترس»صداي نرمش ندانسته اغوا کننده بود « قول میدم...». تأمل کرد.«قسم می خورم بهت صدمه نزنم» به نظر میرسید بیشتر قصد دارد خودش را متقاعد کند تا من!
درحالی که با آرامشی اغراق آمیز نزدیک می شد، دوباره نجوا کرد«نترس».
از روي عمد، با پیچ و تاب، طوري نشست که صور تهایمان در یک سطح بود. یک قدم فاصله داشت.
با حالتی رسمی گفت:«خواهش می کنم من رو ببخش. میتونم خودم رو کنترل کنم. من رو زمانی دیدي که رو خودم کنترلی نداشتم. اما الان بهترین رفتارم رو دارم.»
صبر کرد اما باز هم نمی توانستم حرفی بزنم.
چشمکی زد:«باور کن امروز تشنه ام نیست.»
باید به این حرف میخندیدم اما صدایم لرزان و بیجان بود.
با دلسوزي پرسید:«حالت خوبه؟»به آرامی، با دقت جلو آمد تا دست مرمرینش را دوباره در دستم بگذارد.
به دست صاف و سرد، و سپس به چشمانش نگاهی کردم. مهربان و پشیمان بودند. دوباره نگاهم را به دست هایش برگرداندم و بعد به آرامی با سر انگشتم، خطوط رگهاي روي دستش را دنبال کردم. به بالا نگاه کردم و با کمرویی لبخند زدم.
لبخندي که در جواب زد، خیره کننده بود.
با لحن آهنگینِ آرامی متعلق به قرون گذشته، پرسید:«خب، قبل از این که انقدر گستاخانه رفتار کنم، کجاا بودیم؟»
«راستش یادم نمیاد.»
لبخندي زد اما صورتش شرمنده بود:«فکر کنم داشتیم در مورد این حرف می زدیم که چرا قبلاً از این دلایل واضح می ترسیدي.»
«اوه، درسته»
«خب؟»
به پایین نگاه کردم و بیهدف دستم را روي کفِ دستِ رنگینش کشیدم. ثانیه ها می گذشتند.
آهی کشید:«چقدر راحت ناامید میشم.» به چشمانش نگاهی کردم. ناگهان متوجه شدم همان قدر که این ماجرا براي او جدید بود، براي من هم هست. با وجود تمام تجربه هاي عمیقی که در این سا لها داشت، براي او هم سخت بود. از این فکر جرئت پیدا کردم.
«می ترسیدم چون... خب به دلایل واضح، نمی تونم با تو باشم. و متاسفانه، خیلی بیشتر اون که باید، دلم می خواد باهات باشم.» وقتی حرف می زدم به پایین به دست هایش نگاه می کردم. برایم سخت بود که این حرف را بلند بگویم.
به آرامی موافقت کرد:«بله، در حقیقت این چیزیه که باید ازش ترسید. خواسته ي با من بودن. واقعاً نباید جزء بهترین خواسته هات باشه.»
اخم کردم.
آهی کشید:«باید خیلی وقت پیش ولت میکردم. الان هم باید برم اما نم یدونم م یتونم یا نه.»
در حالی که دوباره به پایین نگاه میکردم، با حالت رقت انگیزي زمزمه کردم«نمی خوام بري»
«و این دقیقاً همون دلیلیه که باید برم. اما نگران نباش. من ذاتاً موجود خود خواهی ام. بیشتر از اونکه بخوام کاري رو که باید انجام بدم، دلم میخواد با تو باشم.»
«خوشحالم.»
«نباش.» این بار با ملایمت بیشتري دستش را عقب کشید. صدایش خشن تر از حد معمول بود. یعنی خشن براي او. اما باز هم از صداي هر انسانی زیباتر بود. دنبال کردن قضیه پا به پایش سخت بود تغییر حالت سریعش، مرا گیج و پریشان، یک قدم عقب میگذاشت.
«فقط همراهی با تو نیست که دلم م یخواد. هیچ وقت فراموش نکن خطر من واسه تو، بیشتر از خطرم واسه هر کس دیگه ایه»
صبر کرد. متوجه شدم که بدون این که چیزي ببیند به درون جنگل خیره شده بود. لحظه اي در فکر فرو رفتم.
گفتم:«فکر نکنم درست منظورت رو فهمیده باشم حداقل اون قسمت آخر رو!»
برگشت و درحالی که لبخند می زد، نگاهم کرد. حالتش باز هم داشت عوض میشد.
در فکر فرو رفت:«چطور توضیح بدم؟ که دوباره نترسی... هوممم»
بدون این که به نظر برسد در این مورد فکر م یکند، دستش را در دستم گذاشت. با دو دستم محکم آن را گرفتم. به دستهاي مان خیره شد.
با حسرت گفت:«این گرما... به طرز حیرت آوري دلپذیره.» درحالی که در افکارش غرق شده بود، لحظ هاي گذشت.
شروع کرد:«دونی که چطور هر کسی از یه مزه اي خوشش میاد؟ مثلاً بعضی از مردم بستنی شکلاتی رو دوست دارن و بعضی ها توت فرنگی رو ترجیح میدن.»
با سر تائید کردم.
«ببخشید به غذا تشبیه میکنم راه بهتري واسه توضیح دادنش به ذهنم نرسید.»
لبخند زدم و او هم در جواب لبخند غمگینی زد.
«می دونی، هر شخصی بوي متفاوتی میده. ماهیت متفاوتی داره. اگه یه آدم الکی تو یه اتاق پر از آب جوي کهنه زندانی کنی، با خوشحالی می نوشه اما اون می تونه جلوي خودش رو بگیره. اگه بخواد. اگه تو ترك باشه -
حالا فرض کنیم تو اتاق یه لیوان براندي صد ساله بذاري، بهترین و کمیاب ترین کنیاك و اتاق رو با عطر گرمش پر کنی. فکر می کنی چی کار میکنه؟؟؟؟؟؟»
درحالی که به چشمان یک دیگر نگاه می کردیم، ساکت نشسته بودیم سعی می کردیم افکار هم را بخوانیم. اول او سکوت را شکست.
«شاید این مقایسه ي خوبی نباشه. شاید خیلی آسونه باشه که براندي رو رد کنه یا شاید من باید الکی رو با یه معتاد هروئینی عوض کنم.»
«خب، چی داري میگی، من هروئین مرغوب تواَم؟» دستش انداختم. سعی کردم حال روحی اش را کمی بهتر کنم. به سرعت لبخند زد. به نظر می رسید قدر تلاشم را میداند.
«بله، تو دقیقا هروئین محبوب منی!!!»
پرسیدم:«تفاق زیاد میافته؟»
به نوك درختان نگاه کرد. به پاسخش فکر می کرد.
«با برادرام در این مورد حرف زدم» هنوز به دوردست ها خیره بود. «واسه جسپر، هر کدوم از شما تقریباً مثل هم هستین. اون جدیدترین عضو خانواد هست. همین پرهیز غذایی واسه ش مایه دردسر و کشمکشه. فرصت نداشته تو دوره ي رشدش با بوهاي مختلف آشنا شه، با طعمهاي مختلف»
نگاه سریعی به من انداخت، حالتش مثل این بود که می خواهد عذر خواهی کند.
گفت:«متاسفم»
«اهمیتی نمیدم. لطفاً نگران دلخور شدن یا ترسیدنم یا هر چیز دیگه اي نباش. این راهیه که فکر می کنی. می تونم درك کنم یا حداقل سعی میکنم درك کنم. فقط هرطوري که می تونی واسه م توضیح بده.»
نفس عمیقی کشید و دوباره به آسمان خیره شد.
«بنابراین جسپر مطمئن نبود که اصلاً با کسی از شما برخورد کرده که واسه ش...» تأمل کرد، دنبال کلمه ي مناسبی می گشت
نقدر خوشایند باشه، همون طور که تو واسه من هستی که باعث میشه فکري نکنم. امت باز تجربه ي طولانی تر و بیشتري واسه صحبت کردن در این مورد داره و میتونه منظورمو بفهمه. گفت که دو بار واسه ش ه مچین اتفاقی افتاده که یه بارش قو يتر و شدیدتر از دیگري بوده.»
«و واسه تو»
«هیچ وقت»
این کلمه، لحظ هاي با نسیم گرم درآمیخت.
براي این که سکوت را شکسته باشم، پرسیدم:«امت چیکار کرد؟»
سوال بدي براي پرسیدن بود. صورتش تیره و دستش در دستانم مشت شد. به سمت دیگري نگاه کرد. منتظر بودم اما نمی خواست جوابی بدهد.
بالأخره گفتم:«حدس می زنم بدونم چه کار کرده.»
چشمانش را بالا برد. ظاهرش ملتسمانه و آرزومند بود.
«حتی قوي ترین ها هم تو ترك شکست م یخورن. این طور نیست؟؟؟»
«چی داري می پرسی؟ ازم اجازه می گیري؟»
صدایم بران تر و تیزتر از چیزي بود که م یخواستم. سعی کردم تنُش را مهربا نتر کنم. می توانستم حدس بزنم صداقتش چه بهایی براي اش داشت.
«منظورم اینه که، در این صورت هیچ امیدي نیست؟» چقدر راحت و آرام داشتم در مورد مرگ خودم صحبت میکردم.
فوراً پشیمان شد. «نه، نه! البته که امیدي هست! منظورم اینه که، معلومه که نمی خوام...» جمله اش را نیمه کاره رها کرد. چشمانش با گرمی به چشمانم دوخته شد.
«موضوع ما متفاوته. امت... اونا غریبه هایی بودن که اون بهشون برخورد کرده بود. این مربوط به خیلی وقت پیش میشه و اون موقع... به اندازه ي الان با تجربه و محتاط نبود.»
سکوت کرد و مشتاقانه فکر کردن ام را تماشا کرد.
«خب اگه ما... اوه، اگه ما هم دیگه رو تو یه کوچه ي تاریک یا هم چین چیزي دیده بودیم...» حرفم را ادامه ندادم.
«تمام قدرتم رو به کار بردم تا وسط اون کلاس پر از بچه نپرم و...» تندي حرفش را قطع کرد و به سمت دیگري نگاه کرد.
«وقتی از کنارم رد شدي، م یتونستم هرچیزي رو که کارلایل 1 واسه مون ساخته بود، خراب کنم. همون لحظه و همون جا. اگه تو تمام این مدت این... خب چند سال، تشنگیم رو کنترل نکرده بودم نمی تونستم جلوي خودم رو بگیرم.»
مکث کرد و به طرف درختان اخم هایش را در هم کشید.
با ترش رویی به من خیره شد. هر دویمان این را به خاطر می آوردیم::«حتماً پیش خودت فکر کردي جن زده شدم.»
« نمی تونستم بفهمم چرا و چطور به اون سرعت ازم متنفر شدي...»
«واسه من، تو مثل یه نوع شیطان بودي که یه راست از جهنم شخصی خودم احضار شده بود تا نابودم کنه رایحه اي که از پوستت بلند میشد... فکر می کردم می تونست همون روز اول دیوونه ام کنه.
تو اون یه ساعت به صد تا راه مختلف فکر کردم تا دنبال خودم از کلاس بکشمت بیرون و تنها گیرت بیارم. باید فرار می کردم،قبل از ای نکه چیزي بگم که تو رو دنبال خودم بکشه باید ازت دور می شدم...»
سپس به بالا نگاه کرد و حالت گیج و آشفته ام را دید که سعی می کردم خاطرات تیز و جگرسوزش را هضم کنم. چشمان طلایی اش، مرگبار و آرام، زیر مژگانش می سوختند.
وعده داد:«تو میومدی.»
سعی کردم با آرامش صحبت کنم:«بی شک»
رو به دست هایم اخم کرد و از تحمل سنگینی نگاهش رهایم کرد. «و بعد، وقتی داشتم بیهوده سعی می کردم برنامه ریزي کنم که ازت دور بمونم، تو اونجا بودي- به این نزدیکی، تو یه اتاق گرم و کوچیک، با بوي دیوونه کننده ت. خیلی نزدیک بود بگیرمت. فقط یه آدم ضعیف اونجا بود-خیلی راحت میشد باهاش کنار اومد.»
در زیر گرماي خورشید لرزیدم. با دیدن دوباره ي خاطرات قدیمی ام از چشمان او، تنها در این زمان بود که متوجه ي خطر شدم. بیچاره خانم کوپ؛ از تصور این که چقدر نزدیک بود به طور غیر عمدي، باعث مرگش بشوم، باز به خود لرزیدم.
«اما مقاومت کردم. نمی دونم چطوري. با خودم جنگیدم تا منتظر اومدنت نشم. که از مدرسه دنبالت نیام. بیرون از ساختمون آسون تر بود. وقتی بوي تو کم تر به مشامم می خورد، راحت تر بود واضح فکر کنم و تصمیم
درست رو بگیرم. دیگران رو نزدیک خونه گذاشتم بیشتر از اینها شرم داشتم که بهشون بگم چه موجود ضعیفی هستم. اونا فقط می دونستن که یه ایرادي تو کار هست و بعد یه راست، پیش کارلایل تو بیمارستان رفتم که بهش بگم دارم اینجا رو ترك میکنم.»
با حیرت زدگی به او خیره شده بودم.
«ماشینم رو با ماشینش عوض کردم باکش پر از بنزین بود و نمی خواستم بین راه توقف کنم. جرئت خونه رفتن و روب هرو شدن با اِزمی رو نداشتم. اون نمی ذاشت به این راحتی از اینجا برم. سعی میکرد قانعم کنه که این کار ضروري نیست...»
«صبحِ روز بعد تو آلاسکا بودم» خجالت زده به نظر می رسید. انگار به ترسِ بزرگی اعتراف کرده بود.«دو روز رو اونجا با چند تا از آشناهاي قدیمی مون گذروندم... اما دلم واسه خونه تنگ شده بود. از دونستن این موضوع که باعث ناراحتی اِزمی و به هم زدن آرامش بقیه ي خانواده ام شدم، متنفر بودم. تو هواي پاك و
خالص کوهستان، باور این که تو انقدر مقاومت ناپذیري سخت بود. خودمو متقاعد کردم که فرار کردن کارِ افراد ضعیف و سسته. قبلاً هم با وسوسه هایی دست و پنجه نرم کردم اما نه به این بزرگی، حتی نزدیک به این بزرگی. اما در برابر اون وسوسه ها قوي بودم. مگه تو، دختر ناچیزِ کوچولو، کی بودي؟»
لبش به نیشخندي ناگهانی باز شد. «که من رو وادار به فرار کردن از جایی کنی که دوست داشتم اونجا باشم؟ بنابراین، برگشتم...» به فضاي روبرو خیره شد.
نمی توانستم صحبت کنم.
«واسه احتیاط، شکار کردم. قبل از ای نکه دوباره ببینمت، بیشتر از حد معمول تغذیه کردم. مطمئن بودم اوونقدر قوي هستم که بتونم با تو مثل آدمهاي دیگه رفتار کنم. در این مورد زیادي به خودم اطمینان داشتم.»
درحالی که با آرامشی اغراق آمیز نزدیک می شد، دوباره نجوا کرد«نترس».
از روي عمد، با پیچ و تاب، طوري نشست که صور تهایمان در یک سطح بود. یک قدم فاصله داشت.
با حالتی رسمی گفت:«خواهش می کنم من رو ببخش. میتونم خودم رو کنترل کنم. من رو زمانی دیدي که رو خودم کنترلی نداشتم. اما الان بهترین رفتارم رو دارم.»
صبر کرد اما باز هم نمی توانستم حرفی بزنم.
چشمکی زد:«باور کن امروز تشنه ام نیست.»
باید به این حرف میخندیدم اما صدایم لرزان و بیجان بود.
با دلسوزي پرسید:«حالت خوبه؟»به آرامی، با دقت جلو آمد تا دست مرمرینش را دوباره در دستم بگذارد.
به دست صاف و سرد، و سپس به چشمانش نگاهی کردم. مهربان و پشیمان بودند. دوباره نگاهم را به دست هایش برگرداندم و بعد به آرامی با سر انگشتم، خطوط رگهاي روي دستش را دنبال کردم. به بالا نگاه کردم و با کمرویی لبخند زدم.
لبخندي که در جواب زد، خیره کننده بود.
با لحن آهنگینِ آرامی متعلق به قرون گذشته، پرسید:«خب، قبل از این که انقدر گستاخانه رفتار کنم، کجاا بودیم؟»
«راستش یادم نمیاد.»
لبخندي زد اما صورتش شرمنده بود:«فکر کنم داشتیم در مورد این حرف می زدیم که چرا قبلاً از این دلایل واضح می ترسیدي.»
«اوه، درسته»
«خب؟»
به پایین نگاه کردم و بیهدف دستم را روي کفِ دستِ رنگینش کشیدم. ثانیه ها می گذشتند.
آهی کشید:«چقدر راحت ناامید میشم.» به چشمانش نگاهی کردم. ناگهان متوجه شدم همان قدر که این ماجرا براي او جدید بود، براي من هم هست. با وجود تمام تجربه هاي عمیقی که در این سا لها داشت، براي او هم سخت بود. از این فکر جرئت پیدا کردم.
«می ترسیدم چون... خب به دلایل واضح، نمی تونم با تو باشم. و متاسفانه، خیلی بیشتر اون که باید، دلم می خواد باهات باشم.» وقتی حرف می زدم به پایین به دست هایش نگاه می کردم. برایم سخت بود که این حرف را بلند بگویم.
به آرامی موافقت کرد:«بله، در حقیقت این چیزیه که باید ازش ترسید. خواسته ي با من بودن. واقعاً نباید جزء بهترین خواسته هات باشه.»
اخم کردم.
آهی کشید:«باید خیلی وقت پیش ولت میکردم. الان هم باید برم اما نم یدونم م یتونم یا نه.»
در حالی که دوباره به پایین نگاه میکردم، با حالت رقت انگیزي زمزمه کردم«نمی خوام بري»
«و این دقیقاً همون دلیلیه که باید برم. اما نگران نباش. من ذاتاً موجود خود خواهی ام. بیشتر از اونکه بخوام کاري رو که باید انجام بدم، دلم میخواد با تو باشم.»
«خوشحالم.»
«نباش.» این بار با ملایمت بیشتري دستش را عقب کشید. صدایش خشن تر از حد معمول بود. یعنی خشن براي او. اما باز هم از صداي هر انسانی زیباتر بود. دنبال کردن قضیه پا به پایش سخت بود تغییر حالت سریعش، مرا گیج و پریشان، یک قدم عقب میگذاشت.
«فقط همراهی با تو نیست که دلم م یخواد. هیچ وقت فراموش نکن خطر من واسه تو، بیشتر از خطرم واسه هر کس دیگه ایه»
صبر کرد. متوجه شدم که بدون این که چیزي ببیند به درون جنگل خیره شده بود. لحظه اي در فکر فرو رفتم.
گفتم:«فکر نکنم درست منظورت رو فهمیده باشم حداقل اون قسمت آخر رو!»
برگشت و درحالی که لبخند می زد، نگاهم کرد. حالتش باز هم داشت عوض میشد.
در فکر فرو رفت:«چطور توضیح بدم؟ که دوباره نترسی... هوممم»
بدون این که به نظر برسد در این مورد فکر م یکند، دستش را در دستم گذاشت. با دو دستم محکم آن را گرفتم. به دستهاي مان خیره شد.
با حسرت گفت:«این گرما... به طرز حیرت آوري دلپذیره.» درحالی که در افکارش غرق شده بود، لحظ هاي گذشت.
شروع کرد:«دونی که چطور هر کسی از یه مزه اي خوشش میاد؟ مثلاً بعضی از مردم بستنی شکلاتی رو دوست دارن و بعضی ها توت فرنگی رو ترجیح میدن.»
با سر تائید کردم.
«ببخشید به غذا تشبیه میکنم راه بهتري واسه توضیح دادنش به ذهنم نرسید.»
لبخند زدم و او هم در جواب لبخند غمگینی زد.
«می دونی، هر شخصی بوي متفاوتی میده. ماهیت متفاوتی داره. اگه یه آدم الکی تو یه اتاق پر از آب جوي کهنه زندانی کنی، با خوشحالی می نوشه اما اون می تونه جلوي خودش رو بگیره. اگه بخواد. اگه تو ترك باشه -
حالا فرض کنیم تو اتاق یه لیوان براندي صد ساله بذاري، بهترین و کمیاب ترین کنیاك و اتاق رو با عطر گرمش پر کنی. فکر می کنی چی کار میکنه؟؟؟؟؟؟»
درحالی که به چشمان یک دیگر نگاه می کردیم، ساکت نشسته بودیم سعی می کردیم افکار هم را بخوانیم. اول او سکوت را شکست.
«شاید این مقایسه ي خوبی نباشه. شاید خیلی آسونه باشه که براندي رو رد کنه یا شاید من باید الکی رو با یه معتاد هروئینی عوض کنم.»
«خب، چی داري میگی، من هروئین مرغوب تواَم؟» دستش انداختم. سعی کردم حال روحی اش را کمی بهتر کنم. به سرعت لبخند زد. به نظر می رسید قدر تلاشم را میداند.
«بله، تو دقیقا هروئین محبوب منی!!!»
پرسیدم:«تفاق زیاد میافته؟»
به نوك درختان نگاه کرد. به پاسخش فکر می کرد.
«با برادرام در این مورد حرف زدم» هنوز به دوردست ها خیره بود. «واسه جسپر، هر کدوم از شما تقریباً مثل هم هستین. اون جدیدترین عضو خانواد هست. همین پرهیز غذایی واسه ش مایه دردسر و کشمکشه. فرصت نداشته تو دوره ي رشدش با بوهاي مختلف آشنا شه، با طعمهاي مختلف»
نگاه سریعی به من انداخت، حالتش مثل این بود که می خواهد عذر خواهی کند.
گفت:«متاسفم»
«اهمیتی نمیدم. لطفاً نگران دلخور شدن یا ترسیدنم یا هر چیز دیگه اي نباش. این راهیه که فکر می کنی. می تونم درك کنم یا حداقل سعی میکنم درك کنم. فقط هرطوري که می تونی واسه م توضیح بده.»
نفس عمیقی کشید و دوباره به آسمان خیره شد.
«بنابراین جسپر مطمئن نبود که اصلاً با کسی از شما برخورد کرده که واسه ش...» تأمل کرد، دنبال کلمه ي مناسبی می گشت
نقدر خوشایند باشه، همون طور که تو واسه من هستی که باعث میشه فکري نکنم. امت باز تجربه ي طولانی تر و بیشتري واسه صحبت کردن در این مورد داره و میتونه منظورمو بفهمه. گفت که دو بار واسه ش ه مچین اتفاقی افتاده که یه بارش قو يتر و شدیدتر از دیگري بوده.»
«و واسه تو»
«هیچ وقت»
این کلمه، لحظ هاي با نسیم گرم درآمیخت.
براي این که سکوت را شکسته باشم، پرسیدم:«امت چیکار کرد؟»
سوال بدي براي پرسیدن بود. صورتش تیره و دستش در دستانم مشت شد. به سمت دیگري نگاه کرد. منتظر بودم اما نمی خواست جوابی بدهد.
بالأخره گفتم:«حدس می زنم بدونم چه کار کرده.»
چشمانش را بالا برد. ظاهرش ملتسمانه و آرزومند بود.
«حتی قوي ترین ها هم تو ترك شکست م یخورن. این طور نیست؟؟؟»
«چی داري می پرسی؟ ازم اجازه می گیري؟»
صدایم بران تر و تیزتر از چیزي بود که م یخواستم. سعی کردم تنُش را مهربا نتر کنم. می توانستم حدس بزنم صداقتش چه بهایی براي اش داشت.
«منظورم اینه که، در این صورت هیچ امیدي نیست؟» چقدر راحت و آرام داشتم در مورد مرگ خودم صحبت میکردم.
فوراً پشیمان شد. «نه، نه! البته که امیدي هست! منظورم اینه که، معلومه که نمی خوام...» جمله اش را نیمه کاره رها کرد. چشمانش با گرمی به چشمانم دوخته شد.
«موضوع ما متفاوته. امت... اونا غریبه هایی بودن که اون بهشون برخورد کرده بود. این مربوط به خیلی وقت پیش میشه و اون موقع... به اندازه ي الان با تجربه و محتاط نبود.»
سکوت کرد و مشتاقانه فکر کردن ام را تماشا کرد.
«خب اگه ما... اوه، اگه ما هم دیگه رو تو یه کوچه ي تاریک یا هم چین چیزي دیده بودیم...» حرفم را ادامه ندادم.
«تمام قدرتم رو به کار بردم تا وسط اون کلاس پر از بچه نپرم و...» تندي حرفش را قطع کرد و به سمت دیگري نگاه کرد.
«وقتی از کنارم رد شدي، م یتونستم هرچیزي رو که کارلایل 1 واسه مون ساخته بود، خراب کنم. همون لحظه و همون جا. اگه تو تمام این مدت این... خب چند سال، تشنگیم رو کنترل نکرده بودم نمی تونستم جلوي خودم رو بگیرم.»
مکث کرد و به طرف درختان اخم هایش را در هم کشید.
با ترش رویی به من خیره شد. هر دویمان این را به خاطر می آوردیم::«حتماً پیش خودت فکر کردي جن زده شدم.»
« نمی تونستم بفهمم چرا و چطور به اون سرعت ازم متنفر شدي...»
«واسه من، تو مثل یه نوع شیطان بودي که یه راست از جهنم شخصی خودم احضار شده بود تا نابودم کنه رایحه اي که از پوستت بلند میشد... فکر می کردم می تونست همون روز اول دیوونه ام کنه.
تو اون یه ساعت به صد تا راه مختلف فکر کردم تا دنبال خودم از کلاس بکشمت بیرون و تنها گیرت بیارم. باید فرار می کردم،قبل از ای نکه چیزي بگم که تو رو دنبال خودم بکشه باید ازت دور می شدم...»
سپس به بالا نگاه کرد و حالت گیج و آشفته ام را دید که سعی می کردم خاطرات تیز و جگرسوزش را هضم کنم. چشمان طلایی اش، مرگبار و آرام، زیر مژگانش می سوختند.
وعده داد:«تو میومدی.»
سعی کردم با آرامش صحبت کنم:«بی شک»
رو به دست هایم اخم کرد و از تحمل سنگینی نگاهش رهایم کرد. «و بعد، وقتی داشتم بیهوده سعی می کردم برنامه ریزي کنم که ازت دور بمونم، تو اونجا بودي- به این نزدیکی، تو یه اتاق گرم و کوچیک، با بوي دیوونه کننده ت. خیلی نزدیک بود بگیرمت. فقط یه آدم ضعیف اونجا بود-خیلی راحت میشد باهاش کنار اومد.»
در زیر گرماي خورشید لرزیدم. با دیدن دوباره ي خاطرات قدیمی ام از چشمان او، تنها در این زمان بود که متوجه ي خطر شدم. بیچاره خانم کوپ؛ از تصور این که چقدر نزدیک بود به طور غیر عمدي، باعث مرگش بشوم، باز به خود لرزیدم.
«اما مقاومت کردم. نمی دونم چطوري. با خودم جنگیدم تا منتظر اومدنت نشم. که از مدرسه دنبالت نیام. بیرون از ساختمون آسون تر بود. وقتی بوي تو کم تر به مشامم می خورد، راحت تر بود واضح فکر کنم و تصمیم
درست رو بگیرم. دیگران رو نزدیک خونه گذاشتم بیشتر از اینها شرم داشتم که بهشون بگم چه موجود ضعیفی هستم. اونا فقط می دونستن که یه ایرادي تو کار هست و بعد یه راست، پیش کارلایل تو بیمارستان رفتم که بهش بگم دارم اینجا رو ترك میکنم.»
با حیرت زدگی به او خیره شده بودم.
«ماشینم رو با ماشینش عوض کردم باکش پر از بنزین بود و نمی خواستم بین راه توقف کنم. جرئت خونه رفتن و روب هرو شدن با اِزمی رو نداشتم. اون نمی ذاشت به این راحتی از اینجا برم. سعی میکرد قانعم کنه که این کار ضروري نیست...»
«صبحِ روز بعد تو آلاسکا بودم» خجالت زده به نظر می رسید. انگار به ترسِ بزرگی اعتراف کرده بود.«دو روز رو اونجا با چند تا از آشناهاي قدیمی مون گذروندم... اما دلم واسه خونه تنگ شده بود. از دونستن این موضوع که باعث ناراحتی اِزمی و به هم زدن آرامش بقیه ي خانواده ام شدم، متنفر بودم. تو هواي پاك و
خالص کوهستان، باور این که تو انقدر مقاومت ناپذیري سخت بود. خودمو متقاعد کردم که فرار کردن کارِ افراد ضعیف و سسته. قبلاً هم با وسوسه هایی دست و پنجه نرم کردم اما نه به این بزرگی، حتی نزدیک به این بزرگی. اما در برابر اون وسوسه ها قوي بودم. مگه تو، دختر ناچیزِ کوچولو، کی بودي؟»
لبش به نیشخندي ناگهانی باز شد. «که من رو وادار به فرار کردن از جایی کنی که دوست داشتم اونجا باشم؟ بنابراین، برگشتم...» به فضاي روبرو خیره شد.
نمی توانستم صحبت کنم.
«واسه احتیاط، شکار کردم. قبل از ای نکه دوباره ببینمت، بیشتر از حد معمول تغذیه کردم. مطمئن بودم اوونقدر قوي هستم که بتونم با تو مثل آدمهاي دیگه رفتار کنم. در این مورد زیادي به خودم اطمینان داشتم.»