۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۹:۲۱ صبح
وضوح نشان دهم جیکوب را به او ترجیح میدهم. « سم ،نوزده سالشه »معصومانه پرسیدم« داشت در مورد خانواده دکتر کالن چی می گفت ؟»« خانواده کالن؟ اونا قرار نیست به محدوده بیان »او طوري به دوردست ها و به سمت جزیره ي جیمز نگریست که آنچه را در صداي سم احساس کرده بودم، تایید میکرد. « چرا نمیان؟ » او در حالی که لبش را گاز می گرفت، نگاهی به من انداخت « آه! قرار نیست چیزي در این باره بگم » . «خب، من به کسی چیزي نمیگم. فقط کنجکاوم بدونم »سعی کردم لبخند گیرایی بزنم. این در حالی بود که از خود میپرسیدم آیا این کار را به خوبی انجام دادم یا نه! او هم لبخند زد و با حالت جذابی نگاهم کرد. بعد، یک ابرویش را بالا انداخت و صدایش حتی از قبل هم گرفته تر و خشک تر شد.با حالت تهدید آمیزي پرسید « تو داستانهاي ترسناك رو دوست داري؟ » با هیجان گفتم « عاشقشونم » سعی کردم اورا وادار به تعریفکردن کنم. جیکوب با گام هاي بلند به سمت کنده هایی رفت که آب آنها را آورده بود و ریشه هایشان همچون پاهاي لاغر عنکبوتی عظیم به نظر می رسید. به نرمی و چابکی روي یکی از ریشه هاي پیچ خورده نشست و من هم کمی بعد، پایین تر از او روي تنهي درخت نشستم. نگاهش را به پایین و به صخره ها دوخت. لبخند کمرنگی در گوشه ي لبهاي پهنش نمایان شد. میتوانستم ببینم که سعی میکرد لبخندش تاثیر خوبی بر من بگذارد. سعی کردم اشتیاق را در چشمانم حفظ کنم. او شروع کرد« تو هیچ کدوم از داستاناي قدیمی ما رو شنیدي؟ این که از کجا اومدیم؟ منظورم داستانهاي کوئیلیوت هاست » « راستشو بخواي نه » «خب افسانه هاي زیادي وجود داره که حتی بعضیاشون ادعا میکنن که مربوط به دورهي طوفان بزرگند. ظاهرا کوئیلیوتهاي باستانی کانوهایشان را به نوك بلندترین درختهاي کوهستان بستند تا بتونن مثل نوح و کشتیش زنده بمانند »لبخندي زد تا به من نشان دهد که تا چه حد به تاریخ اعتقاد کمی دارد.. «افسانه ي دیگري هم هست که میگه ما از نسل گرگها هستیم و گرگها هنوز هم برادران ما هستند.کشتن گرگها خلاف مقررات قبیله ي ماست » صدایش را کمی آرامتر کرد «همین طور افسانه هایی درباره ي موجودات سرد وجود داره »«حالا دیگر براي فریب دادنش، وانمود نمیکردم. پرسیدم « موجودات سرد؟ »«بله. یه داستانی درست به قدمت افسانه ي گرگها در مورد موجودات سرد وجود داره. بعضیهاشون هم تقریبا یه مقدار جدیدتر هستند. در واقع مربوط به همین اواخر. طبق اون افسانه، جد بزرگ من چندتا از آنها رو او. میشناخته. اون اولین کسی بوده که یک قرارداد با اونها بسته تا اونها رو از سرزمین ما دور نگه داره» چشمهایش را چرخاند.به حرفزدن تشویقش کردم « جد بزرگت ؟» «اون بزرگ طایفه بوده، مثل پدرم. میدونی، موجودات سرد، دشمنان طبیعی گرگها هستند. خب، گرگهاي واقعی که نه، بلکه گرگهایی که تبدیل به آدم میشوند. مثل اجداد ما که خودشون رو تبدیل به آدم کردند شما به اونا گرگینه میگین» « گرگینه ها دشمنانی دارن؟ » « فقط یک دشمن » با اشتیاق به او خیره شدم، امیدوار بودم توانسته باشم بی صبري ام را پشت تحسین و حیرتم پنهان کنم. او به من چشمکزد و ادامه داد« پس میدونی؟ موجودات سرد دشمنان باستانی ما هستن. ولی این یه گروهی که طی دوران جد من به قلمرو ما اومدند، فرق داشتند. اونها از راهی که همنوعانشون شکار میکردند، دست به شکار نمی زنند. از نظر قبیله ي ما به نظر نمیرسید که اونها خطرناك باشند. بنابراین جد بزرگم معاهده ي آتش بسی با اونا برقرار کرد. اگه اونا قول میدادند بیرون از سرزمین ما بمانند، ما هم صورت واقعی اونها رو افشا نمیکردیم »من سعی میکردم معنی حرفهایش را بفهمم و در عین حال میخواستم او نفهمد که من تا چه حد، با جدیت درحال فکر کردن روي داستان خیالی اش هستم. « اگه اونا خطرناك نیستن، پس چرا... ؟ » « براي انسانها یه ریسکه که دور و بر موجودات سرد بگردند. حتی اگه مثل این گروه متمدن باشن. تو هیچ وقت نمیدونی چه وقت اونها انقدر گرسنه میشن که نمیتونن جلوي خودشون رو بگیرن. » او عمداً با صداي سنگین و مبهم حرف میزد که تن صدایش تهدید آمیز شود« منظورت از متمدن شدن چیه؟» «اونا ادعا میکردند که انسانها رو شکار نمیکنند. از قرار معلوم اونها به طریقی تونستن به جاي انسان ،حیوانها رو شکار کنند». سعی کردم صدایم را همچنان بیتفاوت و معمولی نگه دارم ؟«این موضوع چه ربطی به کالنها داره؟ اونا هم مثل همون موجودات سردي بودند که جد بزرگت ملاقات کرده بود» « نه » او به شکلی ساختگی مکث کرد تا هیجان بیشتري به ماجرا بدهد « اونا خودشون هستن » او حتما فکر میکرد حالت صورتم به خاطر ترسی بود که بر اثر داستان او به وجود آمده بود از تاثیر داستانش بر من خوشحال بود و بعد ادامه داد.«الان تعداد شون بیشتر شده. یکزن و مرد جدید. ولی بقیه همونا هستن. زمان جد بزرگ من اونها با سردسته شون شناخته میشدن. کارلایل! اون اوایل اینجا زندگی میکرد، ولی قبل از اینکه مردم شما به اینجا بیان، اون از اینجا رفت» تلاش میکرد تا از ظاهر شدن لبخند برلبهایش جلوگیري کند. سرانجام پرسیدم « و اونا چی هستن؟ منظورت از موجودات سرد چیه ؟» او لبخندي تیره زد با صداي هراس انگیزي پاسخ داد. «. کسانی که خون می نوشند! مردم شما به اونها میگن خون آشام » بعد از پاسخ او، به خیزاب هاي ناهموار کنار دریا چشم دوختم. مطمئن نبودم که چهره ام چه حالتی را نشان میداد. با لذت خندید و گفت « موهاي بدنت سیخ سیخ شدن؟ » درحالی که هنوز به موجها خیره بودم، با لحن تمجیدآمیزي گفتم « تو داستان سراي خوبی هستی »«این چیزا خیلی احمقانه هستن. حتما اینطور فکر میکنی، نه؟ تعجبی نداره که بابام نمیخواد ما در مورد این موضوع با کسی حرف بزنیم» من هنوز نمیتوانستم به اندازه ي کافی حالت شگفت زدگی ام را کنترل کنم که بتوانم برگردم و نگاهش کنم. « نگران نباش. من این قضیه رو به کسی لو نمیدم » او خندید و گفت « فکر کنم یکی از قوانین عهدنامه رو زیر پا گذاشتم. » من به او قول دادم « من این رازو با خودم به گور می برم »و بعد از گفتن این جمله به خود لرزیدم. «از شوخی گذشته، هیچی از این ماجرا به چارلی نگو. وقتی شنید چند نفرمان از وقتی دکتر کالن در بیمارستان شروع به کار کرد، دیگه به اونجا نرفتن خیلی از دست بابام عصبانی شد» « بهش نمیگم، معلومه که نمیگم » اما می توانستم تشویش اندکی را در آن حس کنم. هنوز نگاهم را از اقیانوس بر نداشته بودم. با شوخی گفت: « خب، حالا دربارهي ما چطور فکر میکنی؟ فکر میکنی یه عده بومی خرافاتی هستیم یا یه چیز دیگه؟ » برگشتم و با عاديترین حالتی که میتوانستم، به اون لبخند زدم « نه!، من فکر میکنم تو در تعریف کردن داستان هاي ترسناكخیلی ماهري. ببین » بازویم را بالا آوردم تمام موهاي بدنم سیخ شده بوداو لبخند زد « عالیه » سپس صداي ترق تروق و برخورد سنگهاي ساحل ما را از نزدیکشدن کسی آگاه کرد. سرهایمان همزمان با هم بالا پرید. مایک و جسیکا را در فاصله ي پنجاه متري دیدیم که به طرفما قدم میزدند. مایک با آسودگی صدایم زد « تو اونجایی بلا؟ » و برایم دستی تکان داد.جیکوب که حسادت را در صداي مایک تشخیص داده بود، پرسید «این دوست پسرته؟ » دقت جیکوب مرا حیرت زده کرده بود.به آرامی گفتم « نه. معلومه که نه »من بسیار سپاسگزار از جیکوب بودم، و میخواستم هرطور که ممکن بود او را خوشحال کنم. به او چشمک زدم. براي این کار با احتیاط از مایک رو برگرداندم. از عشوه گري ناشیانه ام لذت برد و لبخند زد.او گفت «پس وقتی که من گواهینامه ام رو گرفتم... » «تو باید براي دیدن من به فرکس بیاي. ما میتونیم گاهی قرار بگذاریم و بگردیم » با این وجود که میدانستم از او سوء استفاده کرده بودم، از حرف خودم احساس گناه کردم. اما من واقعاً جیکوب را دوست داشتم. او یکی از کسانی بود که من به راحتی توانستم با او دوست شوم. مایک اکنون به ما رسیده بود. جسیکا هم چند قدمی از او عقب تر بود. میتوانستم ببینم که با چشمهایش جیکوب را بر انداز میکرد. او با رضایت خاطر متوجه شد که آن پسر، نوجوانی کم سن و سال است. هرچند که جواب درست جلوي رویش بود، اما از من پرسید « کجا بودي؟ » « جیکوب داشت براي من چند داستان محلی تعریف میکرد. واقعاً سرگرم کننده بود » لبخند گرمی به جیکوب زدم و او هم درجواب من لبخند زد. « خب » مایک مکث کرد. همان طورکه به رفتار دوستانه ي ما نگاه میکرد با دقت مشغول ارزیابی موقعیت بود. «ما داریم وسایل رو جمع میکنیم. به نظر میرسه قراره به زودي بارون بیاد » همگی به آسمان تیره و گرفتهي بالاي سرمان نگاه کردیم. مطمئنا بارانی به نظر میرسید . من از جا جستم و گفتم « باشه، دارم میام » جیکوب گفت« از اینکه دوباره دیدمت، خوشحال شدم » میتوانم بگویم که او طعنه اي کوچک به مایک زد. « منم واقعا خوشحال شدم » و قول دادم « دفعه ي بعد که چارلی براي دیدن بیلی پایین اومد، من هم میام » لبخند او در تمام صورتش پهن شد « عالی میشه » صمیمانه اضافه کردم « و ممنونم » در حالی که از میان صخره هاي ساحلی میگذشتیم که به محوطه ي پارکینگ برسیم،کلاه کاپشنم را بالا کشیدم. چند قطره ي اولیه ي باران، در محل فرودشان نقطه هاي سیاهی روي سنگها ایجاد کرد. وقتی به ماشینها رسیدیم، بقیه همه ي وسیله ها را براي برگشتن، در ماشین جاسازي کرده بودند. به دلیل آنکه دفعه ي قبل جلو نشسته بودم، این بار به کنار آنجلا و تایلر در صندلی عقب خزیدم. آنجلا به بیرون از پنجره، و طوفانِ در حال گسترش نگاه میکرد. لورن روي صندلی وسط میچرخید تا توجه تایلر را جلب کند. پس من میتوانستم سرم را به عقب صندلی تکیه دهم، چشمانم را ببندم و به سختی تلاش کنم که به هیچ چیز فکر نکنم.