۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۴:۴۱ عصر
چه وقت برمی گردی ... اصلا معلوم نبود که بخوای برگردی! اصلا می دونی که من چقدر ... چقدر ... او نتوانست جمله اش را تمام کند.نفس تندی کشید و راه افتاد و در همان حال گفت: می تونی یه دلیل برای من بیاری که چرا من نمی تونم همین الان تورو به جکسون ویل بفرستم؟ چشم هایم تنگ شدند. پس او می خواست من را تهدید کند؟ اما دو نفر می توانستند در این بازی شرکت کنند و یکی از ان دو نفر من بودم. بلند شدم و نشستم و لحاف را دور خودم کشیدم. بعد گفتم: برای این که من به اونجا نمی رم. -یه دقیقه صبر کن خانم جوون ... -ببین پدر من مسئولیت کامل کارهای خودم رو قبول می کنم و تو می تونی تا موقعی که بخوای منو خونه نشین کنی. در ضمن من همه ی کارهای روزمره مثل شستن لباس و ظرف و غیره رو به عهده می گیرم تا وقتی که تو فکر کنی خوب ادب شده ام. و می دونم که این حق توئه که بخوای منو از خونت بیرون کنی -اما این کار تو باعث نمی شه که من به فلوریدا برم. چهره ی او کاملا سرخ شد. قبل از اینکه جواب بدهد چند نفس عمیق کشید و سپس گفت: دوست داری توضیح بدی که کجا بودی؟ -یه موقعیت اضطراری بود. او ابروهایش را به حالت انتظار بالا برد تا توضیح خوب و درخشانی را از من بشنود. فضای دهانم را با هوا پر کردم و بعد ان را با سروصدا به بیرن فوت کردم. -پدر نمی دونم باید به تو چی بگم بیشتر یه سوء تفاهم بود. رشته ی کار از دست خارج شد. چارلی با حالت ناباورانه ای منتظر ماند. ادامه دادم: می دونی الیس در مورد پریدن منم از روی صخره با رزالی حرف زده بود ... من تلاش جنون امیزی داشتم برای اینکه تا حد ممکن حرف هایم را به واقعیت نزدیک کنم تا ناتوانی ام برای گفتن دروغ های متقاعدکننده بهانه ام را تضعیف نکند. اما قبل از اینکه بتوانم به حرف هایم ادامه دهم حالت صورت چارلی به یاد من انداخت که چیزی در مورد صخره نمی دانست. دردسر تازه. گویی همان موقع هم به اندازه ی کافی دردسر نداشتم. ادامه دادم: فکر می کنم چیزی در این مورد به تو نگفتم. چیز مهمی نبود. پرسه زدن ... شنا کردن با جیکوب. به هر حال رزالی موضوع رو به ادوارد گفت و اون دلخور شد. رزالی موضوع رو طوری تعریف کرده بود که انگار من می خواستم خودمو بکشم یا یه بلایی سر خودم بیارم. ادوارد به تلفن جواب نمی داد برای همین بود که الیس منو به ... لس انجلس کشوند تا خودش موضوع رو برام توضیح بده. شانه ای بالا انداختم و با ناامیدی امیدوار بودم او از اینکه توضیح درخشانی را که از من انتظار داشت نشنیده است زیاد جا نخورد. چارلی با چهره ای خشکیده گفت: بلا تو واقعا سعی داشتی خودتو بکشی؟ -نه البته که نه. فقط با جیکوب تفریح می کردیم. بهش می گن پرش از روی صخره. بر و بچه های منطقه ی لاپوش همیشه این کارو می کنن. همون طور که گفتم چیز مهمی نبود. گرمای چهره ی چارلی بالا رفت -و داغی خشم حالت انجماد ان را از بین برد. فریاد زد: این چیزها چه ربطی به ادوارد کالن داره؟ در تمام ماه های گذشته اون تورو اینجا به حال خودت ول کرده بود بدون اینکه یه کلمه ... حرف او را قطع کردم و گفتم: یه سوء تفاهم دیگه. صورت او دوباره سرخ شد و پرسید: اون دوباره برگشته؟ -نمی دونم دقیقا چه اتفاقی افتاده . فکر می کنم همه شون برگشته باشن. او سرش را جنباند رگ روی پیشانی اش برجسته شده بود. بعد گفت: بلا از تو می خوام که از اون فاصله بگیری. من به اون اعتماد ندارم اون دیگه ارزش تورو نداره. دیگه اجازه نمی دم تورو اشفته کنه. با لحن تندی گفتم: باشه. چارلی بدنش را روی پاشنه ی پاهایش تاب داد و گفت: اوه. او لحظه ای تالاش کرد و با حیرت نفسش را با صدای بلندی بیرون فرستاد و ادامه داد: فکر می کردم از این حرف من زیاد خوشت نیاد. من مستقیما به چشم های او خیره شدم و ادامه دادم: منظورم این بود که ... باشه من از اینجا می رم. چشم های او متورم شدند. چهره اش به کبودی گرایید. وقتی که نگرانی ام در مورد سلامتی او شروع شد دیگر نمی توانستم مصمم بمانم او جوان تر از هری نبود ... با لحن ملایم تری گفتم: پدر من نمی خوام از اینجا برم. من تورو خیلی دوست دارم. می دونم که نگران هستی اما باید در این مورد به من اعتماد کنی. اما اگه می خوای من بمونم نباید در مورد ادوارد سختگیری کنی. تو می خوای من اینجا بمونم یا نه؟ -این حرف تو منصفانه نیست بلا. می دونی که من می خوام تو بمونی. -پس با ادوارد مهربون باش برای اینکه قراره اون جایی باشه که من هستم. این حرف را با اعتماد به نفس زیادی زده بودم. اعتقاد راسخ من هنوز پابرجا بود. چارلی باعصبانیت گفت: نه توی خونه ی من. اه عمیقی کشیدم و گفتم: ببین من نمی خوام امشب باز هم با تو اتمام حجت کنم ... فردا صبح هم خیلی زوده. چند روز در این مورد فکر کن باشه؟ اما یادت باشه که سرنوشت من و ادوارد یه جورهایی بهم گره خورده. -بلا ... با اصرار گفتم: در این مورد فکر کن. و تا موقعی که تو فکرهاتو بکنی لطفا کمی منو تنها بذار. من باید حتما دوش بگیرم. چهره ی چارلی به رنگ کبود عجیبی درامده بود اما به هر حال رفت و در را محکم پشت سرش کوبید. صدای پاهای او را که باعصبانیت از پله ها پایین می رفت شنیدم. لحافم را کنار زدم و بی درنگ ادوارد پیش رویم ظاهر شد. او روی صندلی راحتی مننشسته بود و به نظر می رسید در تمام مدتی که من با چارلی بحث می کردم اتاق را ترک نکرده بود. زیرلب گفتم: از این بابت متاسفم. او زمزمه کرد: شاید من سزاوار بدتر از این هم باشم. -خواهش می کنم دیگه درباره ی چارلی با من بحث نکن. نگران نباش. وسایل حمام و چند تکه لباس تمیز برداشتم و گفتم: دقیقا هرچه قدر که ضروری باشه خودم در این مورد با تو صحبت می کنم و نه چیزی بیشتر از این. نکنه تو هم می خوای به من بگی که من جایی رو برای رفتن ندارم؟ چشم هایم را با نگرانی ساختگی گشاد کردم. -نکنه می خوای به یه خونه ی پر از خون اشام اسباب کشی کنی؟ -شاید برای کسی مثل من چنین خونه ای امن ترین جا باشه. در ضمن ... مکثی کردم و با نیشخندی ادامه دادم: اگه چارلی من رو از خنه ش بیرون کنه دیگه صبر کردن تا موقع فارق التحصیلی هم لازم نیست درسته؟ چانه ی او منقبض شد زیرلب گفت: برای دچار شدن به نفرین ابدی خیلی عجله داری. -خودت می دونی که واقعا به این موضوع علاقه نداری. با عصبانیت گفت: اوه ندارم؟ -نه نداری. نگاه خشمگینی به من انداخت و خواست چیزی بگوید اما من حرفش را قطع کردم و گفتم: اگه تو واقعا فکر می کردی که روح خودت رو از دست دادی در اینصرت وقتی که من تورو توی ولترا پیدا کردم تو باید بی درنگ می فهمیدی که چه اتفاقی داره می افته نه اینکه فکر کنی هردوی ما مردیم. اما نفهمیدی و گفتی" حیرت اوره . کارلایل حق داشت". این موضوع را با لحن پیروزمندانه ای به او یاداوری کرده بودم. ادامه دادم: در هر صورت هنوز به تو امیدی هست. برای اولین بار ادوارد حرفی برای گفتن نداضشت. پیشنهاد کردم: پس بیا هردومون امیدوار باشیم باشه؟ اگه تو پیش من بمونی من به چیزی نیاز ندارم. او اهسته از جا بلند شد و پیش من امد و صورت مرا بین دستهایش گرفت و به عمق چشم هایم خیره شد و با لحن اطمینان بخشی گفت: برای همیشه. هنوز کمی بهت زده بود. گفتم: این همه ی اون چیزیه که من می خوام. فصل25 (فصل اخر) پیمان کمابیش همه چیز به وضعیت عادی برگشته بود- به وضعیت خوبی که قبل از خون اشام ها وجود داشت- در کوتاه ترین زمانی که به نظر من غیرممکن می امد. کارکنان بیمارستان با اغوش باز از بازگشت کارلایل استقبال کردند انها حتی خوشحالی خودشان را از اینکه ازمه برخلاف میل خودش در لس انجلس اقامت کرده بود پنهان نکردند. من به دلیل سفر به خارج از کشور امتحان حسابان را از دست داده بودم الیس و ادوارد در وضعیت بهتری برای فارق التحصیل شدن قرار داشتند. ناگهان دانشگاه به یک اولویت تبدیل شده بود ( دانشگاه هنوز هم اولویت شماره ی دو بود البته با در نظر گرفتن این احتمال ضعیف که ممکن بود پیشنهاد ادوارد تصمیم من را در مورد انتخاب گزینه ی کارلایل برای دوره ی بعد از فارق التحصیلی تغییر دهد. ) . بسیاری از مهلت های زمانی برای من سپری شده بود اما ادوارد هر روز بسته ی تازه ای از فرم های تقاضا را برای پر کردن به من می داد. او کارهای مربوط به هاروارد را انجام داده بود بنابراین اگر به دلیل بلاتکلیفی من سال بعد هردوی ما وارد دانشگاه جمعیت شبه جزیره می شدیم او ناراحت نمی شد. چارلی از دست من یا از صحبت کردن با ادوارد خوشحال نبود. اما حداقل ادوارد اجازه داشت- در ساعت های مجاز دیدار با من- باز هم به خانه ی ما بیاید اما من اجازه نداشتم از خانه خارج شوم. مدرسه و محل کار تنها موارد استثنا بودند و به تازگی دیوارهای زرد اندوه بار و کسل کننده ی کلاس های مدرسه به طور عجیبی برای من جذابیت پیدا کرده بودند. البته این موضوع ارتباطی تنگاتنگ با کسی داشت که پشت میز پهلویی من می نشست. ادوارد از ابتدای سال تحصیلی برنامه ی درسی اش را از سر گرفته بود که باعث می شد در بیشتر کلاس ها با من همکلاسی باشد. بعد از مهاجرت کالن ها به لوس انجلس رفتار من چنان تغییر منفی مداومی داشت که هرگز کسی صندلی پهلویی ام را اشغال نکرده بود. حتی مایک که همیشه سعی داشت از هر فرصتی برای نزدیک شدن به من استفاده کند از من فاصله گرفته بود. بعد از بازگشت ادوارد به انجا کمابیش به نظر می رسید که دوره ی هشت ماهه ی گذشته چیزی بیش از یک کابوس ناراحت کننده نبوده است. البته کمابیش، نه کاملا. یک دلیل ان به بازداشت خانگی من بوسیله ی چارلی مربوط می شد. دلیل دیگر این بود که قبل از سقوط هشت ماه من بهترین دوست جیکوب بلک نبودم و برای همین دلم در ان موقع برای او تنگ نمی شد. من اجازه نداشتم به لاپوش بروم و جیکوب هم دیگر برای دیدن من نمی امد. او حتی به تماس های تلفنی من هم جواب نمی داد. من تماس های تلفنی ام را بیشتر شب هنگام انجام می دادم یعنی درست وقتی که ادوارد در ساعت نه شب به واسطه ی حضور چارلی که به طور غم انگیزی شاد بود خانه ی ما را ترک می کرد و نیز قبل از اینکه ادوارد بعد از خوابیدن چارلی از پنجره به اتاقم برگردد. من این وقت از شب را برای انجام تماس های تلفنی بی ثمرم انتخاب کرده بودم چون متوجه شده