۱۳۹۹-۱۱-۱۴، ۰۵:۵۰ عصر
زانیار-هرکدوم از این لباسا رو بخوای، میگم برات بدوزن. حالا انتخاب کن.
همه لباسا باز بودن. خیلی گشتم تا چشمم خورد به یه لباس مناسب. یه پیراهن که دامنش حالت ماهی داشت و یک کت پوشیده روش می خورد. رنگ لباس طلایی بود و رنگ کت قهوه ای که روش گلدوزی های طلایی و ریز و براق کار کرده بودن. خیلی شیک و قشنگ به نظرم اومد.
-این خوبه. یه شال همرنگشم میرم پیدا می کنم.
زانیار-پس این مدل تصویب شد؟
-به نظر تو خوبه؟
زانیار-بد نیست. لباس از این قشنگ تر هم هست.
-اما فقط این پوشیده است.
زانیار-باشه. هرجور خودت مایلی.
موبایلشو برداشت و با یکی تماس گرفت.
زانیار-سلام...برای فردا ظهر یه سفارش دارم که باید حتما آماده باشه. عکساشو ایمیل می کنم...نه اندازه ها رو ندارم...باشه. تا سه ساعت دیگه خودمو می رسونم...خداحافظ.
تلفنشو قطع کرد.
-راضی نبودم انقدر به زحمت بیفتی. خودم یه لباسی جور می کردم که بپوشم.
زانیار-اختیار داری عزیزم. زحمت چیه!؟
قهوه رو آوردن و ما هم نوش جان کردیم. بلند شدم و خواستم برم اتاقم که گفت: تا دو ساعت دیگه کاراتو تموم کن باید بریم مزون! اندازه هات رو که نداره.
-باشه. ممنون.
از اتاق رفتم بیرون. سورنا دیگه جلوی میز منشی نبود. لابد رفته بود اتاق خودش. پسره ی نچسب فضول. به تو چه آخه؟ بابا و داداش ندارم راحتم. تو دیگه چی میگی پسره ی دختر باز؟!
***
داشتم جمع و جور می کردم که با زانیار برم مزون. به در اتاقم تقه خورد و گفتم: بفرمایید.
سورن وارد شد. درو بست و به سمتم اومد. با دستاش به میزم تکیه کرد. اخم کرد و با حرص گفت: مگه نگفتم با این یارو زیاد گرم نگیر؟
-فکر نمی کنم به تو مربوط باشه.
سورنا-عسل اون به تو نمی خوره.
-بله؟
سورنا-اون به تو نمی خوره بخدا. زمین تا آسمون با هم فرق دارین.
-از کی تا حالا تو دلسوز من شدی؟
سورنا-خیلی احمقی. یه ذره هم فسفر نمی سوزونی.
-از تو یکی بیشتر حالیمه.
سورنا-نکنه فردا هم باهاش می خوای بیای مهمونی؟
-آره. چطور مگه؟
سورن پوزخند زد و گفت: فردا که تموم بشه ولت می کنه.
-تو از کجا انقدر مطمئنی؟
سورنا-حالا فردا هم نشد پس فردا. اون یه همچین آدمیه.
-فکر می کنی همه مثل خودتن؟ نخیر سورن خان. هیچ کس توی دختر بازی به پای جناب عالی نمیرسه. زانیار خیلی هم عالیه.
سورنا-من بهت هشدار دادم. حالا خود دانی.
-خیلی ممنون از هشدارت. می تونی بری. شَرِّت کم.
از اتاقم رفت بیرون. چند دقیقه بعد زانیار اومد و با هم رفتیم مزون.
***
منو رسوند سر خیابونمون و خودش رفت. نمی خواستم جلوی بچه محال با ماشین اون برم دم خونه. زشت بود. رسیدم خونه و رفتم اتاق خودم. مامان اومد و از اولین روز کاریم پرسید. منم بهش در لفافه یه چیزایی و گفتم و اونم بی خیال شد و رفت. خسته بودم. می خواستم بخوابم. حال نداشتم برم شام بخورم. صدای پیام گوشیم اومد.
زانیار-خسته نباشی خانوم دستیار!
-ممنونم. تو هم همینطور.
زانیار-قربانت. فردا میام دنبالت. ساعت 02 سر خیابونتونم.
-نمی خواد تو بیای. خودم میام.
زانیار-باز تو خودتو لوس کردی؟ گفتم میام. آماده باش.
-باشه. مرسی.
دوباره یه سلفی از خودش برام فرستاد. با مونو پاد سلفی گرفته بود. اینبار کامل تو عکس بود. بالاتنه اش برهنه بود و یه شلوار جین پاش بود. جای یه زخم محو روی سینه ی چپش بود.
همه لباسا باز بودن. خیلی گشتم تا چشمم خورد به یه لباس مناسب. یه پیراهن که دامنش حالت ماهی داشت و یک کت پوشیده روش می خورد. رنگ لباس طلایی بود و رنگ کت قهوه ای که روش گلدوزی های طلایی و ریز و براق کار کرده بودن. خیلی شیک و قشنگ به نظرم اومد.
-این خوبه. یه شال همرنگشم میرم پیدا می کنم.
زانیار-پس این مدل تصویب شد؟
-به نظر تو خوبه؟
زانیار-بد نیست. لباس از این قشنگ تر هم هست.
-اما فقط این پوشیده است.
زانیار-باشه. هرجور خودت مایلی.
موبایلشو برداشت و با یکی تماس گرفت.
زانیار-سلام...برای فردا ظهر یه سفارش دارم که باید حتما آماده باشه. عکساشو ایمیل می کنم...نه اندازه ها رو ندارم...باشه. تا سه ساعت دیگه خودمو می رسونم...خداحافظ.
تلفنشو قطع کرد.
-راضی نبودم انقدر به زحمت بیفتی. خودم یه لباسی جور می کردم که بپوشم.
زانیار-اختیار داری عزیزم. زحمت چیه!؟
قهوه رو آوردن و ما هم نوش جان کردیم. بلند شدم و خواستم برم اتاقم که گفت: تا دو ساعت دیگه کاراتو تموم کن باید بریم مزون! اندازه هات رو که نداره.
-باشه. ممنون.
از اتاق رفتم بیرون. سورنا دیگه جلوی میز منشی نبود. لابد رفته بود اتاق خودش. پسره ی نچسب فضول. به تو چه آخه؟ بابا و داداش ندارم راحتم. تو دیگه چی میگی پسره ی دختر باز؟!
***
داشتم جمع و جور می کردم که با زانیار برم مزون. به در اتاقم تقه خورد و گفتم: بفرمایید.
سورن وارد شد. درو بست و به سمتم اومد. با دستاش به میزم تکیه کرد. اخم کرد و با حرص گفت: مگه نگفتم با این یارو زیاد گرم نگیر؟
-فکر نمی کنم به تو مربوط باشه.
سورنا-عسل اون به تو نمی خوره.
-بله؟
سورنا-اون به تو نمی خوره بخدا. زمین تا آسمون با هم فرق دارین.
-از کی تا حالا تو دلسوز من شدی؟
سورنا-خیلی احمقی. یه ذره هم فسفر نمی سوزونی.
-از تو یکی بیشتر حالیمه.
سورنا-نکنه فردا هم باهاش می خوای بیای مهمونی؟
-آره. چطور مگه؟
سورن پوزخند زد و گفت: فردا که تموم بشه ولت می کنه.
-تو از کجا انقدر مطمئنی؟
سورنا-حالا فردا هم نشد پس فردا. اون یه همچین آدمیه.
-فکر می کنی همه مثل خودتن؟ نخیر سورن خان. هیچ کس توی دختر بازی به پای جناب عالی نمیرسه. زانیار خیلی هم عالیه.
سورنا-من بهت هشدار دادم. حالا خود دانی.
-خیلی ممنون از هشدارت. می تونی بری. شَرِّت کم.
از اتاقم رفت بیرون. چند دقیقه بعد زانیار اومد و با هم رفتیم مزون.
***
منو رسوند سر خیابونمون و خودش رفت. نمی خواستم جلوی بچه محال با ماشین اون برم دم خونه. زشت بود. رسیدم خونه و رفتم اتاق خودم. مامان اومد و از اولین روز کاریم پرسید. منم بهش در لفافه یه چیزایی و گفتم و اونم بی خیال شد و رفت. خسته بودم. می خواستم بخوابم. حال نداشتم برم شام بخورم. صدای پیام گوشیم اومد.
زانیار-خسته نباشی خانوم دستیار!
-ممنونم. تو هم همینطور.
زانیار-قربانت. فردا میام دنبالت. ساعت 02 سر خیابونتونم.
-نمی خواد تو بیای. خودم میام.
زانیار-باز تو خودتو لوس کردی؟ گفتم میام. آماده باش.
-باشه. مرسی.
دوباره یه سلفی از خودش برام فرستاد. با مونو پاد سلفی گرفته بود. اینبار کامل تو عکس بود. بالاتنه اش برهنه بود و یه شلوار جین پاش بود. جای یه زخم محو روی سینه ی چپش بود.