۱۳۹۹-۱۱-۱۳، ۰۴:۳۶ عصر
تلو تلو خوران از ترن هوایی میام پایین...وای چه حالی داد!...تموم انرژیم تخلیه شد...فقط حنجره مو جــــــر دادم...خنده و جیغ قاطی شده بود...کاش می شد یه باره دیگه ام برم...بزرگترین مزیتش این بود که اون بالا واسه چند دقیقه ی حال و هوای علی و حرفاش از یادم رفته بود...رویا با گفتن:
-حالت تهوع دارم
به سمت سرویس بهداشتی شهربازی می دوه...أه أه چه لوس...آخه این کجاش ترسناک بود!!!یه ترن هوایی کوچولوبود دیگه...دوتا دایره بود با چندتا قوس و غزه!!!چی گفتم!!!...افسانه دستشو دور بازوم حلقه می کنه:
-وای پری سرم گیجی ویجی میره
=آویزون من نشو...منم مث تو تعادل ندارم
-بچه ها کاش می شد بریم استخر توپ
اینو شراره می گه...منم خیلی دوس داشتم برم زیر اون همه توپ رنگی قایم بشم بعد چندتا مشت توپ بریزم رو سرم اما...
-بروبابا...بچه شدی...بریم تونل وحشت
دستامو به هم میکوبم:
=آره...عالیه...موافقم
شراره دستاشو میاره بالا:
-نه دیگه...من همینطوری وقتی حرف میزنم حنجره ام می سوزه...نمی تونم جیغ بکشم از ترس سنکوپ می کنم
-به درک...پس منو پری می ریم باشه؟!
=باشه...بریم
بلیط می گیریم و سوار می شیم...4تا پسر پشت ما نشسته بودن و هرزگاهی یه چیزی می پروندن...وارد تونل می شیم...تاریک تاریکه ...ما تقریباً آخرای قطار نشسته بودیم...داشتم با خودم فکر می کردم این دیگه چه جور تونل وحشتیه که یه دفه یه عنکبوت سیاه گنده می اُفته رو صورتم...بلافاصله یه جیغ بنفش می کشم و عنکبوت رو پس می زنم که یه دفه یه پارچه ی سفید متحرک میاد رو به روم و یه صدای وحشتناک پخش میشه...سنکوپ می کنم...افسانه خودشو می اندازه تو بغلم...من خودم یکی رو می خوام که هوامو داشته باشه این چسبیده به من!!! پسش می زنم که یه دفه یه جنازه ی وحشتناک با صورت ترسناک و پر از خون سمت راستم ظاهر میشه...قلبم میاد تو دهنم!!!...
***
سرخوش به طرف شراره و رویا که یه گوشه واستاده بودن و داشتن پشمک میخوردن می رم...تا حالا این همه تخلیه ی انرژی نکرده بودم...حسابی سبک و سرحال شده بودم
=بچه ها من گشنمه
افسانه تأکید می کنه:
-منم همینطور
رویا می گه:
-پس بریم یه رستوران خوب مهمون من!
همگی سوار ماشین می شیم...چقده جای شیلا خالی بود...هرچند می دونم مهمونی بیشتر بهش خوش می گذره...شیلا یه جورایی انگار بازوی راست شهره بود...هر جا می رفت اونوهم با خودش می برد...افسانه صدای ضبط رو تا ته زیاد می کنه...یه 405 که توش 4تا پسر بودن خودشو می رسونه به ماشین ما...همونایی بودن که توی شهربازی زیارتشون کرده بودیم!!!پسری که پشت فرمون بود شیشه رو می ده پایین و می گه:
-خانمای محترم قصد دارن برن شام بخورن؟!
افسانه با ناز می گه:
-بله...بااجازتون
-اجازه ی مام دست شماس...افتخار می دین یه امشبو مهمون ما باشین؟!
-باید با بروبچ مشورت کنم
-پس منو دوستام توی رستوران...منتظرتونیم خوشحال می شیم دعوتمونو قبول کنین
و با یه تک بوق ازمون فاصله می گیره
-بچه ها چیکار کنیم؟!
-من که می گم بریم...هم می خندیم و یوخده سرکارشون می ذاریم هم یه شام مفتی میخوریم
-آره بابا...چه عیبی داره ...مام مث بقیه دختر پسرا
افسانه آینه رو روی صورت من تنظیم می کنه:
-نظر تو چیه پریا؟!
شونه بالا میاندازم:
=برام فرقی نمی کنه
-پس حله
وارد رستوران می شیم...یکی از پسرا با دیدن ما پا می شه و دست تکون می ده ...نزدیک می شیم یکی دیگه از پسرا پا می شه و صندلی ها رو عقب می کشه...دخترا هم با نازو کرشمه و کلی ادا و اصول می شینن!!همون پسره راننده با یه لبخند مضحک می گه:
-ممنون که دعوتمون رو قبول کردین خانما...من ارسلانم ...اینام دوستام...ماهان...احسان میلاد...
با شنیدن اسم میلاد فوراً سرمو بلند میکنم و صورت تک تک پسرا رو از نظر می گذرونم...یه نفس آسوده می کشم...نه خدا رو شکر این میلاد،اون میلاد نیس!!!افسانه با یه لبخند پر غمزه میگه:
-منم افسانه ام...اینام دوستام...شراره...رویا...پریا
-به به چه اسمای قشنگی...خیلی خوشبختم از آشناییتون خانمای زیبا!!!!!
اَه اَه اَه...پسره ی چاپلوس زبون باز...ایکبیری حالت تهوع!!!!!
-خب چی می خورین تا سفارش بدیم؟!
اینو ماهان می گه...شراره با ناز می گه:
-من که چیزی نمی خورم رژیم دارم
فکم پخش زمین میشه...با چشای گشاد زل می زنم به شراره...ماهان با یه نگاه خریدارانه و چندش آور به هیکل شراره میگه:
-من که باور نمی کنم...داری شوخی می کنی؟!با این اندام مانکن رژیم گرفتی؟!محاله
پسره ی الاغ هیز...کور چشی ایشالا...شراره پشت چشم نازک می کنه:
-آخه نمی خوام هیکلم بهم بخوره
-حالا یه امشبو به خاطرمن بیخیال رژیم بشو...خواهش می کنم...دلم میشکنه ها
-حالا که اصرار میکنی باشه
نمی دونم به این چیزایی که می بینم بخندم یا تعجب کنم...از یه طرف باعث خنده ام میشد از یه طرفم باعث تعجبم...
-این دوست شما...پریا خانم چرا اینقده ساکت و سر به زیره؟!
سرمو بلند می کنم...میلاد بود که اینو گفت...هول می شم...حالا چیکار کنم؟!...من اگه بخوام حرف بزنم حتماً چندتا بارش می کنم!!با این نگاهای هیزش چاره ای ندارم جز اینکه پاچه شو مث سگ بگیرم!اما...اما...
افسانه به دادم می رسه:
-پریا ذاتاً دختر کم حرفیه...اینطوری راحت تره
-که اینطور
-بچه ها اینقده گرم حرف زدن شدیم که یادمون رفت غذا سفارش بدیم
ارسلان پیش خدمت رو صدا میکنه و سفارشا رو بهش می گه تا یادداشت کنه...بعده خوردن شام زیاد معطل نمی کنیم ...فوراًبا یه خدافظی ازشون جدا می شیم...البته این وسط چندتایی شماره رد و بدل می شه...فقط سر میلاد بی کلاه می مونه!!
سوار ماشین می شیم...شراره سرخوش می گه:
-بچه ها اگه گفتین چیکار کردم؟!
افسانه عادی می گه:
-موقع خدافظی کیف پول ماهان رو زدی
-إإإإإإإإإإإإ...تو از کجا فهمیدی؟!
-خب دیدم...حالا چند کاسب شدی؟!
-مالی نیس...همش200تومن
رویامی گه:
-بچه ها می خواین با این شماره ها چیکار کنین؟!
-هیچی!
-یعنی زنگ نمی زنین؟!
-نه بابا...من فقط واسه این شماره دادم که طرف دلش نسوزه بگه این همه خرج کردم هیچی نصیبم نشد
-ولی اونا که شماره ی ما رو ندارن
-این دیگه غصه داره؟!خب یه دونه جدیدشو می گیریم
حوصله ی گوش دادن به حرفاشون رو ندارم چشامو می بندم و پیشونیمو تکیه می دم به شیشه پنجره...امشبم شبی بود واسه خودش...
-حالت تهوع دارم
به سمت سرویس بهداشتی شهربازی می دوه...أه أه چه لوس...آخه این کجاش ترسناک بود!!!یه ترن هوایی کوچولوبود دیگه...دوتا دایره بود با چندتا قوس و غزه!!!چی گفتم!!!...افسانه دستشو دور بازوم حلقه می کنه:
-وای پری سرم گیجی ویجی میره
=آویزون من نشو...منم مث تو تعادل ندارم
-بچه ها کاش می شد بریم استخر توپ
اینو شراره می گه...منم خیلی دوس داشتم برم زیر اون همه توپ رنگی قایم بشم بعد چندتا مشت توپ بریزم رو سرم اما...
-بروبابا...بچه شدی...بریم تونل وحشت
دستامو به هم میکوبم:
=آره...عالیه...موافقم
شراره دستاشو میاره بالا:
-نه دیگه...من همینطوری وقتی حرف میزنم حنجره ام می سوزه...نمی تونم جیغ بکشم از ترس سنکوپ می کنم
-به درک...پس منو پری می ریم باشه؟!
=باشه...بریم
بلیط می گیریم و سوار می شیم...4تا پسر پشت ما نشسته بودن و هرزگاهی یه چیزی می پروندن...وارد تونل می شیم...تاریک تاریکه ...ما تقریباً آخرای قطار نشسته بودیم...داشتم با خودم فکر می کردم این دیگه چه جور تونل وحشتیه که یه دفه یه عنکبوت سیاه گنده می اُفته رو صورتم...بلافاصله یه جیغ بنفش می کشم و عنکبوت رو پس می زنم که یه دفه یه پارچه ی سفید متحرک میاد رو به روم و یه صدای وحشتناک پخش میشه...سنکوپ می کنم...افسانه خودشو می اندازه تو بغلم...من خودم یکی رو می خوام که هوامو داشته باشه این چسبیده به من!!! پسش می زنم که یه دفه یه جنازه ی وحشتناک با صورت ترسناک و پر از خون سمت راستم ظاهر میشه...قلبم میاد تو دهنم!!!...
***
سرخوش به طرف شراره و رویا که یه گوشه واستاده بودن و داشتن پشمک میخوردن می رم...تا حالا این همه تخلیه ی انرژی نکرده بودم...حسابی سبک و سرحال شده بودم
=بچه ها من گشنمه
افسانه تأکید می کنه:
-منم همینطور
رویا می گه:
-پس بریم یه رستوران خوب مهمون من!
همگی سوار ماشین می شیم...چقده جای شیلا خالی بود...هرچند می دونم مهمونی بیشتر بهش خوش می گذره...شیلا یه جورایی انگار بازوی راست شهره بود...هر جا می رفت اونوهم با خودش می برد...افسانه صدای ضبط رو تا ته زیاد می کنه...یه 405 که توش 4تا پسر بودن خودشو می رسونه به ماشین ما...همونایی بودن که توی شهربازی زیارتشون کرده بودیم!!!پسری که پشت فرمون بود شیشه رو می ده پایین و می گه:
-خانمای محترم قصد دارن برن شام بخورن؟!
افسانه با ناز می گه:
-بله...بااجازتون
-اجازه ی مام دست شماس...افتخار می دین یه امشبو مهمون ما باشین؟!
-باید با بروبچ مشورت کنم
-پس منو دوستام توی رستوران...منتظرتونیم خوشحال می شیم دعوتمونو قبول کنین
و با یه تک بوق ازمون فاصله می گیره
-بچه ها چیکار کنیم؟!
-من که می گم بریم...هم می خندیم و یوخده سرکارشون می ذاریم هم یه شام مفتی میخوریم
-آره بابا...چه عیبی داره ...مام مث بقیه دختر پسرا
افسانه آینه رو روی صورت من تنظیم می کنه:
-نظر تو چیه پریا؟!
شونه بالا میاندازم:
=برام فرقی نمی کنه
-پس حله
وارد رستوران می شیم...یکی از پسرا با دیدن ما پا می شه و دست تکون می ده ...نزدیک می شیم یکی دیگه از پسرا پا می شه و صندلی ها رو عقب می کشه...دخترا هم با نازو کرشمه و کلی ادا و اصول می شینن!!همون پسره راننده با یه لبخند مضحک می گه:
-ممنون که دعوتمون رو قبول کردین خانما...من ارسلانم ...اینام دوستام...ماهان...احسان میلاد...
با شنیدن اسم میلاد فوراً سرمو بلند میکنم و صورت تک تک پسرا رو از نظر می گذرونم...یه نفس آسوده می کشم...نه خدا رو شکر این میلاد،اون میلاد نیس!!!افسانه با یه لبخند پر غمزه میگه:
-منم افسانه ام...اینام دوستام...شراره...رویا...پریا
-به به چه اسمای قشنگی...خیلی خوشبختم از آشناییتون خانمای زیبا!!!!!
اَه اَه اَه...پسره ی چاپلوس زبون باز...ایکبیری حالت تهوع!!!!!
-خب چی می خورین تا سفارش بدیم؟!
اینو ماهان می گه...شراره با ناز می گه:
-من که چیزی نمی خورم رژیم دارم
فکم پخش زمین میشه...با چشای گشاد زل می زنم به شراره...ماهان با یه نگاه خریدارانه و چندش آور به هیکل شراره میگه:
-من که باور نمی کنم...داری شوخی می کنی؟!با این اندام مانکن رژیم گرفتی؟!محاله
پسره ی الاغ هیز...کور چشی ایشالا...شراره پشت چشم نازک می کنه:
-آخه نمی خوام هیکلم بهم بخوره
-حالا یه امشبو به خاطرمن بیخیال رژیم بشو...خواهش می کنم...دلم میشکنه ها
-حالا که اصرار میکنی باشه
نمی دونم به این چیزایی که می بینم بخندم یا تعجب کنم...از یه طرف باعث خنده ام میشد از یه طرفم باعث تعجبم...
-این دوست شما...پریا خانم چرا اینقده ساکت و سر به زیره؟!
سرمو بلند می کنم...میلاد بود که اینو گفت...هول می شم...حالا چیکار کنم؟!...من اگه بخوام حرف بزنم حتماً چندتا بارش می کنم!!با این نگاهای هیزش چاره ای ندارم جز اینکه پاچه شو مث سگ بگیرم!اما...اما...
افسانه به دادم می رسه:
-پریا ذاتاً دختر کم حرفیه...اینطوری راحت تره
-که اینطور
-بچه ها اینقده گرم حرف زدن شدیم که یادمون رفت غذا سفارش بدیم
ارسلان پیش خدمت رو صدا میکنه و سفارشا رو بهش می گه تا یادداشت کنه...بعده خوردن شام زیاد معطل نمی کنیم ...فوراًبا یه خدافظی ازشون جدا می شیم...البته این وسط چندتایی شماره رد و بدل می شه...فقط سر میلاد بی کلاه می مونه!!
سوار ماشین می شیم...شراره سرخوش می گه:
-بچه ها اگه گفتین چیکار کردم؟!
افسانه عادی می گه:
-موقع خدافظی کیف پول ماهان رو زدی
-إإإإإإإإإإإإ...تو از کجا فهمیدی؟!
-خب دیدم...حالا چند کاسب شدی؟!
-مالی نیس...همش200تومن
رویامی گه:
-بچه ها می خواین با این شماره ها چیکار کنین؟!
-هیچی!
-یعنی زنگ نمی زنین؟!
-نه بابا...من فقط واسه این شماره دادم که طرف دلش نسوزه بگه این همه خرج کردم هیچی نصیبم نشد
-ولی اونا که شماره ی ما رو ندارن
-این دیگه غصه داره؟!خب یه دونه جدیدشو می گیریم
حوصله ی گوش دادن به حرفاشون رو ندارم چشامو می بندم و پیشونیمو تکیه می دم به شیشه پنجره...امشبم شبی بود واسه خودش...